خیلی وقت می شه که نوشتن رو کنار گذاشتم و این برام بسیار سخت بود، انگار که خودم رو فراموش کرده بودم. چراکه نوشتن برای من احساس آرامش میده و نبود این آرامش برام مثل این میمونه که خودمو و دنیامو رویاهامو فراموش کرده باشم. این حسی که به تازگی درکش کردم یا حداقل به تازگی بیشتر در موردش فکر کردم!!!
از هم اکنون نوشتن رو دوباره شروع میکنم و این به منزله شناخت بهتر خودم هست!
اونچه که در این دو سال گذشته برام اتفاق افتاد فراتر از تصوراتم بود و هیچ وقت در زندگی این چنین درگیر اضطراب نشده بودم. در مورد این سالها بیشتر خواهم نوشت و باید بیشتر بنویسم تا برای همیشه در ذهنم بمونه که با چه روزایی روبرو شدم و چه تجربیاتی رو به دست آوردم.
باید اینو قبول کنیم که زندگیِ این روزها عجیب سریعه. انقدر که درد امروز، نه مشابه چالشِ دیروزه و نه نزدیک به سختیِ فردا. کسی که حتی پیراهنهای بیشتری هم پاره کرده دیگه «باتجربهتر» نیست. در دورهای داریم بزرگ میشیم که تاریخِ مصرف تجربهها خیلی زود میگذره؛ و اگر پیراهنی که باید رو به موقع پاره نکنی و سرت رو به سنگ پیش پات نزنی، فرصتها به راحتی از دستت میرن.
شرایطی که از دید فردی چالش برانگیزه، شاید از نظر فرد دیگهای چندان سخت به نظر نرسه. درد نسبیه و چیزی که همپای تجربه آدم رو بزرگتر و آگاهتر میکنه، دیگه بیشتر درد کشیدن نیست، بلکه به چالش کشیدن، اندیشیدن و بهتر دیدنه. و در نهایت این ویژگیها و هدفهامون هستند که مشخص میکنند چقدر سعی میکنیم تا از حاشیه امنمون بیرون بیایم. الویتهامون مشخص میکنن که چقدر حاضریم برای کسب تجربهای، از خودِ «آسیب پذیر» و داشتهی «محدودمون» مایه بذاریم.
خوب یا بد دوباره مینویسم و از این بابت خوشحالم. چون خودم رو از بیرون میبینم و بیشتر به خودم آگاه میشم. مینویسم تا قبل از اینکه تاریخ مصرف تجربههام بگذره، انتقالشون بدم. تا بگم مثل من فکر نکنید، اما فکر کنید. تا بگم برای من شاخ غول شکستن بود، شاید برای تو آب خوردن باشه. چون در دورهای داریم رشد میکنیم که اگر پیراهنی که باید رو به موقع پاره نکنی، سرت رو درست به سنگ نزنی و هر روز خودت رو باز نگری نکنی، فرصتها به راحتی از کنارت عبور میکنن.
سال دوم دبیرستان بود که به خاطر معلم ریاضی نه چندان محبوبمان ، به طور کلی از ریاضیات متنفر شدم. البته ناگفته نماند که از همان دوران ابتدایی زمانیکه مادرم کتابهای قطور تست ریاضی را برایم میگرفت تا در امتحانات مدارس تیزهوشان موفق شوم، حس خوبی به این درس نداشتم و یادم هست همیشه با شنیدن نام ریاضی، استرس سرتاسر وجودم را فرا میگرفت اما کم کم سعی کردم برای مطالعه این درس در خودم علاقه ایجاد کنم. که این ایجاد علاقه در من جواب داد و باعث شد که در دوران دانشگاه جزو بهترین های رشته خودم باشم و با انگشت در سرتاسر دانشگاه نشانم بدهند :))
به دوم دبیرستان که رسیدیم ، با بی رحمی تمام در درس ریاضیات 2 رفوزه شدم و تمام دنیا بر سرم خراب شد. منی که تا به حال با نمرات درخسان ، الگوی تمام هم سن و سالهای خانواده بودم، حالا انگشت نمای دوست و آشنا شده بودم. زندگی برایم تاریک تر از فضای بی کران هستی شده بود و پدرم را مقصر این ماجرا میدانستم و مدام با خودم میگفتم که چرا انتخابِ رشته ریاضی را به من تحمیل کردید و نتوانستم رشته مورد علاقه ام را انتخاب کنم.
تابستان آن سال برایم تلخ ترین تابستان طول عمرم بود، چرا که مجبور بودم با عده ای از هم کلاسی هایی که رفوزه شده بودند و تا آن روز قبولشان نداشتم و خودم را همیشه یک سر و گردن بالاتر از آنها میپنداشتم، به کلاسهای تقویتی ریاضی بروم. این واقعا بی رحمی بود و احساس میکردم برایم دسیسه چینی کرده اند. اما چه میتوانستم بکنم؟ آیا انتخاب دیگری داشتم؟ نه اصلا!!! هیچ چاره ای نداشتم جز اینکه این شرایط را بپذیرم.
بالاخره بعد از مدتی تصمیم گرفتم که شجاعتم را جمع کنم و با پدر و مادرم در مورد تصمیم تغییر رشته ام صحبت کنم. مادر مهربانم همیشه نسبت به پدرم دید مثبت تری دارد و سعی میکند از تصمیماتم استقبال کند، البته نه در مورد همه آنها.!!
بعد از صحبت با مادرم ، تصمیم بر این شد که مادرم با مشاور مدرسه در این مورد صحبت کند و اگر او صلاح دیدِ لازم را برای مادرم بیان کرد ، در این صورت من آزاد هستم که رشته تجربی را انتخاب کنم! مشاور مدرسه و زنده یاد ناظم عزیزم، با این کار به شدت مخالفت کرده بودند و با توصیف ویژگی های ممتاز بودن من، به مادرم اطمینان خاطر داده بودند که پسرتان از پس این کار بر می آید و شک نکنید که او لایق بهترین هاست و با انتخاب رشته تجربی، آینده او را به سوی نابودی سوق ندهید!!!
با این وضعیت کاملا مشخص بود که تصمیم انتخاب رشته منتفی ست و من مجبور بودم که تابستان آن سال را با کلاسهای تقویتی و مطالعه ریاضیات 2 به پایان برسانم. آخر سر توانستم با نمره 14 قبول شوم و ادامه این راه را در پیش بگیرم.
بعد از آن ماجرا، در طی این سالها چندین بار دوباره به این فکر افتاده ام که استارت پزشکی را بزنم ولی هم شرایط و هم کوتاهی هایی که از طرف خودم شده ، ادامه راه را برایم میسر نکرده است و از میانه راه برگشته ام.
علم پزشکی و پزشک شدن برایم همانند یک کتاب مقدس است و کسی چه میداند ، شاید روزی دوباره در این راه قدم بگذارم و به عنوان یک پزشک از این جهان خداحافظی کنم. در این صورت است که میتوانم بگویم تو توانستی و لایقش بودی و این همه تلاش ارزشش را داشت.
باد که پره های گوش برگ ها را به لب می گیرد و شادمانه با شاخه های ظریف درختان بازی می کند من بیش از همیشه پاییز را دوست می دارم. عشق بازی باد با طبیعت زیباترین فصل شادمانی زمین است. پاییز مثل عاشقی کهنه سوار به زرق و برق جامه های نو به رنگ های نارنجی، زرد و قرمز، معشوقه طبیعت را می فریبد تا آهسته آهسته پا به حجله زمستانی بگذارد.
چه گفتگوی مستانه ای! هیچ رازی هم در میان نیست! همه محرمیم! همه شاهدان این معاشقه چند ماهه ایم. چه دلبری ها که این برگ های پاییزی نمی کنند، و آفتاب که چه جان فشانی ها برای پیشاهنگان پاییزی نمی کند! گویی خورشید خودش هم دل در گرو عشقی ممنوع گذاشته! عشق به پاییز! اگر عاشق نبود اینطوری زندگی را در این روزهای سرد پر نور نمی کرد.
این آواز آتشین عاشقانه را دوست دارم. بی حیایی های باد با تن مست برگ ها را دوست دارم.
بعضی وقتها از تنهاییم بیشتر لذت میبرم. از اینکه از فضای مجازی و دیگران فاصله میگیرم و بیشتر به آینده و زندگیم فکر میکنم.
درک نمیکنم که چرا و به خاطر کدام دلیل واضحی، دوباره تصمیم گرفتم اکانتهایم را غیرفعال کنم. شاید از قضاوتهای اشتباه دیگران میترسم و یا شاید دیگر ، دارد برایم تبدیل به عادت میشود که همین تنهایی را قبول کنم و در گوشه ای از این زندگی به راهم ادامه دهم.
دیشب برایم شب خوبی بود چون شادی های خانوده ام را میدیدم. به خاطر موفقیت من ( که برایم جذابیت چندانی ندارد البته این به این معنا نیست که ناسپاس شده ام یا لطف پروردگار را فراموش کرده ام، نه به هیچ وجه!!) مهمانی کوچکی تدارک دیده شده بود و دوباره همه کنار هم بودیم. مادربزرگم، دایی و خانوده اش و مامان و بابا و خواهرم.
همگی خوشحال بودند ، خوشحال از اینکه دیگر نگران آینده من نیستند و میتوانند بیشتر از سابق به من افتخار کنند. میدانی من به داشتن چنین خانوده ای افتخار میکنم چون درد من درد همه ست و شادی من شادی همه ست.
اما راستش را بخواهی واقعیت چیز دیگری ست. هنوز متوجه نمیشوم که چرا نتوانسته ام با خودم کنار بیایم و دلیل اینکه مدام هی اکانتهای جدید درست میکنم و دوباره غیرفعالشان میکنم همین کنار نیامدن با خودم و دنیای خودم است. شاید بهتر است که قبول کنم برای مدتی نباشم. دوباره فاصله بگیرم و به قهرمانان بزرگ زندگیم فکر کنم و داستان زندگی آنها را برای خودم سرلوحه قرار دهم. برای اینکه خودم را دلداری بدهم باید دوباره به پرفسور جیم الخلیلی به پرفسور سمیعی به پرفسور میرزاخانی فکر کنم. باید به تمامی فراز و نشیبهای زندگی این بزرگان و بزرگان دیگر فکر کنم تا فراموش نکنم که امید همواره هست و میتوان از سختی ها سربلند بیرون آمد.
میدانم که سفر پیش رویم و زندگی جدیدم در بوشهر من را بیشتر از قبل بزرگ خواهد کرد و درسهایی را یاد خواهم گرفت که برایم الهام بخش موفقیتهای بزرگتر خواهد بود و شاید هیچ وقت تحت هیچ شرایطی نتوانم فراموششان کنم. اما به هر حال امیدوارم بتوانم بار دیگر همچون گذشته، خود واقعیم را پیدا کنم و اعتماد به نفسم را دوباره به دست بیاورم.
نیک یادت بماند که هیچ وقت خودت و دنیایت را برای هر کسی خرج نکن که اصلا درکی از آن دنیا ندارد. چرا که آخر سر تو می مانی و دنیایی که دیگر نیست و این ماهها یا سالها طول میشکد تا دوباره بتوانی خودت را پیدا کنی. و این همان دلیلی ست که بعضی وقتها موفیتهایی بزرگی هم چون این موفقیت ، برایم جذابیتی به ارمغان نمی آورند.
کم پیش نمی آید اینجا (آلمان) که ببینم کسی با حوصله با کودکش، با پدر یا مادر پیرش یا سگش حرف بزند. بر خلاف تمام تفکراتی که از روی نوشته های رومه ها، تصاویر فیلم ها و گفته های دیگران در ذهنم قالب شده بود، اینجا مردم را بسیار معمولی و گوناگون یافتم. مثل خود ایرانی ها پر از تنوع. آدم مهربان و آدم نامهربان کنار هم.
کم پیش نیامده اینجا که ببینم کسی از سر حوصله سر رفتن در انتظار اتوبوس و یا قطار، سر صحبت را با من باز کند! گاهی مردم هر جور که شده می خواهند ارتباط بر قرار کنند که از کجا می آیی و چه می کنی؟ این هم بر خلاف تصور من از آلمانی هاست. قرار بر این بوده که آلمانی جماعت نژاد پرست و سرد باشد.
اما اعتراف می کنم حرکت هایی هم هست که تا به حال در عمرم ندیده ام. مثل همین عکس! زنی که با عروسکش در یک مکان عمومی حرف می زند!
منتظر یکی از دوستان در فرودگاه فرانکفورت بودم. کنارم خانمی نشسته بود که اول چترهای بیرون زده از چمدانش نظرم را جلب کرد و بعد خرسی و بعد خرس های دیگری که به نوبت با آنها صحبت می کرد! این آدمی چیست واقعا؟ چه موجود غریبی است این آدمی!؟ فاصله کودکی تا بزرگسالی کی و چطوری طی می شود؟
بخشی از خاطرات نانوشته یک دوست
حال و هوای دیواری که برلین را به دو قسمت تبدیل کرد از برلین دور نمی شود.
تاریخ شهر هیچ وقت از فضایش نمی گریزد. جایی همان حوالی پرسه می زند تا پیدایش کنی.
من این حس را خیلی اوقات تجربه کرده ام. وقتی از کنار شهر مرند رد می شوم می توانم بوی غمگین روزهایی رو که با هم قطرانم در آن شهر داشتم، را حس کنم. روزهایی که در آنجا همگیمان شکسته شدیم .
یا وقتی اتوبان همت در تهران را به سمت بالا می روم و از کنار تمام آن خاطرات تلخی که در سال 92 داشتم میگذرم. روزهایی که برای من جز افسردگی و اضطراب چیز دیگری را به همراه نداشت.
برلینم. توی خیابان سوفیا. نزدیک به یکی از مهم ترین ایستگاه هایی که تنها بیست و پنج سال پیش غرب امپریالیستی تحت نفوذ انگلیس، فرانسه و آمریکا را به شرق ماتم زده، سرد و کمونیستی تحت فرمان شوروی وصل می کرد. البته اتصال تحت تدابیر شدید امنیتی ! مبادا یک شرقی وارد غرب شود.
قصه عجیبی است این حماقت و قساوت حکومت ها. قدرتمدارهایی که به خودشان اجازه می دهند به دلایلی مثل ایدئولوژی یا دین برای زندگی مردم، نحوه پوشش، نحوه خوراک، مکان زندگی و بچه دارشدنشان تصمیم بگیرند و نظارت کنند.
نظارت هایی که استفراغ آدم را در می آورند.
باید تنها بخواهی تا این خاطره ها را که از شهر جدا نمی شوند ببینی. بدون تعصب. بدون پیش داوری. آن وقت می توانی تاریخ که هر جا تکرار می شود را ببینی
سلام. از اونجایی که نوشته های شما برام معنای زندگی میده و با خوندنشون حس خوب زندگی رو برام منتقل میکنه ، تصمیم گرفتم ( البته با توصیه های شما) نوشتن رو همین جا بعد از مدتها شروع کنم و خواستم همین جا ازتون تشکر کنم. :)
البته میدونم که به خوبی نوشته های شما نمیشه ولی تا جایی که میتونم سعی میکنم بهتر بنویسم.
دوست عزیز و مهربانم، این را برایتان می نویسم چون میدانم که فرصتها سریع میگذرند و نمیخواهم قبل از اینکه دیر بشود و فرصتم را از دست بدهم، نتوانم تمام آن چیزی را که میخواهم به عرض شما برسانم.
کلمات در توصیف بزرگی و مهربانی شما ناچیز هستند و میتوانم با تمام وجودم، بزرگ منشی شما را در نوشته هایتان پیدا کنم. شاید باورتان نشود اما یادداشتهایتان بی نظیر هستند و هر بار که میخوانمشان برایم تازگی دارند. اینها به هیچ وجه مبالغه نیست و تمام آن حقیقتی است که باید به شما میگفتم. از صمیم قلب و با کمال احترام، از شما سپاس گذارم که امیدی برایم شدید تا دوباره نوشتن را شروع کنم. همان طور که قبلا به عرضتان رسانده بودم، یه وقتایی دلم میخواد دست کنم از اونجا بکشمتون بیرون بهتون بگم «بشین اینجا برم یه چایی بریزم بیارم، بقیه اش رو برام بگو» :)
با دیدن نظراتتان سرتاسر وجودم غرق در شادی و شوق میشود و بسیار بسیار به داشتنتان افتخار میکنم. یقین دارم که بهترین ها در انتظارتان هست. امیدوارم همیشه شاد و سلامت و امیدوار باشین و از صمیم قلب بهترین ها را برایتان آرزومندم.
با کمال احترام Gurbetchi :)
کم تر از 7 ساعت دیگه قطار سرنوشت منو به یک ماجراجویی نا آشنایی از زندگی میبره و دنیای جدیدی رو برام رقم میزنه، دنیایی که علم جزء جدایی ناپذیر اونه.
زندگی یک سفره و این سفر زندگی فراتر از اون چیزی که میبینم و فکرش رو میکنیم. خوشحالم چراکه در چند سال آینده نسبت به الانم، باتجربه تر و باهوش تر و کارآمدتر خواهم شد و ورژن جدیدی از خودم رو تجربه خواهم کرد، قابلیتهام بیشتر خواهد شد و از این به بعد چیزهایی بیشتری رو برای تعریف کردن خواهم داشت.
احساس میکنم ، کم کم به سمت رضایت درونیم نزدیک تر میشم و میتونم برای این زندگی که بهم داده شده سپاس گذار باشم و تلاش میکنم تا شایسته اش باشم. از اینکه از محیط علمی دور نمیشم بسیار خوشحالم و تلاش خواهم کرد تا بیش از پیش در این راه پیشرفت کنم.
این سفر برام شروع یک مسیر جدید از زندگیه و میتونم روشنایی رو در اون ببینم. علم و دانایی تنها سرمایه نیک زندگی بشریت هست و هدف من این خواهد بود که زندگیم رو در این راه بذارم و همانند یک آلمانی و یک ژاپنی پشتکار و مفید بودن رو سرلوحه زندگیم قرار بدم.
همه قصه های این دنیا با یکی بود یکی نبود شروع میشن. گاهی آدمها با هم همراه میشن و گاهی از هم جدا میشن اما همیشه بازم یکی هست و یکی نیست.این روزا گرچه هوای حوصله من ابریه، ولی می دونم برای دوستانم جای نگرانی نیست. چون با بودن یا نبودن یک وبلاگ، آسمون زندگی عوض نمیشه و دیگرانی اینقدر همیشه بزرگوار هستند که یار و یاور هم باشن و بهم امید بدن و .
آرزو می کنم زندگی تک تک شما همیشه رویایی باشه و چراغ دلتون همیشه روشن.
بدرود
دوست عزیز و مهربانم ، من هم گاهی خسته می شوم! گاهی هم نه!
چه حکایت عجیبی است این زندگی. گاهی روزی که از صبح تا شب توی کتابخانه ام بی هدف چشم هایم میان کانال های خطوط به پیاده روی می روند و آس و پاس بر می گردند! هچی سرم نمی شود از متن فارسی و انگلیسی و آلمانی! تنها عبور خاکستری روز را بر تن شیشه خاک گرفته طبقه چهارم می بینم. روز با پرنده های دور در آسمان و مه های گاه و بی گاه. روز و شعاع بی جان آفتاب زمستانی که تلاش می کند از آن بالای بالا، که تنها ارقام ریاضی آنرا از برند، به تن شهر پل بزند در برابر چشم هایم که در پیاده روی خطوط کتاب ها در رفت و آمدند نسبتی غریب دارند، بعضی وقت ها!
بعضی وقت ها خسته ام! بعضی وقت هم نه!
خستگی در توالی و عادت ماه ها بزرگ و کوچک می شود. در دوری از آغوش مادرم و تحکم های پدرم، که از میانشان رگ برجسته محبت بیرون زده، بزرگ و پیر می شوم! و خستگی ها زود به زود به سراغم می آیم. در مرور اخبار متلاطم ایران، بهار مصادره شده و مجوز ی های آبرومندانه تر، مچاله می شوم و گاهی حتی مچالگی ام را از پنجره کتابخانه به پایین پرت می کنم! باد من را انقدر تاب می دهد تا دست آخر روی سبزه یخ زده یا توده ای برف که هنوز آب نشده ولو شوم! مچالگی ای با رطوبت ۸۰ درصد!
خسته ام، بعضی روزها!
بعضی روزها بی انکه شب بدی داشته باشم یا خواب بدی دیده باشم یا خبر بدی شنیده باشم، خسته ام!
جالب است که هر چقدر هم خسته باشم دوست ندارم خودم را با سنجاق قفلی به رخت خواب و زیر پتو وصل کنم! دوست دارم بروم از خانه بیرون. دوست دارم خودم را به طبقه چهارم کتابخانه برسانم. و دور شوم.و دور شوم! هر چقدر هم دور شوم دورتر از ایران نیست! دورتر از آغوش و گرمای خانواده نیست! دور تر از موقعیتی نیست که در میانه همه غریبه ای!
می گویند اگر ناراحتی اما صبح که بلند شوی هنوز دوست داشته باشی از خانه بیرون بروی نشانه خوبیست! نشانه اینکه هنوز افسرده نشده ای!
من افسرده نیستم. تنها خسته ام! آن هم گاهی.
باز هم برای تو مینویسم چون از پشت نوشته هایت میتوانم درد قلب نازیننت را با تمام وجودم حس کنم. نمیدانم چطور و چگونه میتوانم با کلمات ، برای اندکی که شده از درد این روزهایت کم کنم، میدانم این روزها برای همه سخت شده اما مهربان من ازت میخواهم هم چون گذشته از تلاش و امید دست نکشی و تا میتوانی روحیه خودت رو قوی کنی. این کم تری کاری ست که از دستم بر می آید و از این بایت سخت متاسفم.
جایی مطلبی را خواندم که احساس میکنم بهتر است همین جا برایت بازگو کنم :
هر وقت به اوج ناامیدی رسیدی، نزدیکترین رومهای که روی زمین افتاده بردار و این بار خیلی عمیقتر از هر بار به صفحه تسلیتها نگاهی بینداز!
صاحبان این چهرهها همه کسانی بودند که یک روز حسابی به سر و صورتشان رسیدهاند و بهترین لباسهایشان را پوشیدند و برای گرفتن چند قطعه عکس 4×3 به معروفترین آتلیههای عکاسی رفتند.
رفتند تا اعلام کنند وجودشان را در پای انواع تصدیقها، کارتها، گواهیها و گزینشها، تا سندی برای اعلام وجود داشته باشند.
اما در آن لحظه که دوربین عکاسی روی چهرههای ژست گرفته آنها فلاش زده، کجا فکر میکردند که همین عکس، البته مُزَین به یک نوار سیاه رنگ، اعلام آخرین حضور آنها بر صفحه زندههاست. اما تو زندهای، من زندهام، ما زندهایم، هنوز هم دمای بدن ما ٣٧درجه است.
هنوز هم قلب ما میتپد.
هنوز هم این مهلت را داریم که بخندیم و تا گرفتن آخرین عکس، شاید هنوز هم ما فرصت داریم.
پس لطفا زندگی کن. و از زندگی لذت ببر
این تنها چیزی بود که بعد از خواندن نوشته هایت میخواستم برایت بگویم و این کمترین کاریه که میتوانم بکنم تا اندکی از غصه های امروزت کم کنم.
از صمیم قلب و با تمام وجود برایت شادی و امید و موفقیتهای بزرگ و سلامتی را آرزومندم.
با کمال احترام Gurbetchi
این روزهای من پر از ماجرجوهای جدیده، بالاخره بعد از نزدیک به 29 ساعت سفر، صبح روز سه شنبه، 28 ام آبان 98 به اینجا رسیدم. سفر طولانی بود ولی به خاطر علاقه و شوقی که داشتم سختی های سفر برام اهمیتی نداشت. اینجا همه چیز خوبه و من کم کم دارم به شرایط جدید عادت میکنم. فضای خوابگاه دوستانه است و دوران دانشجویی خوبی رو قراره تجربه کنم.
از قدم زدن در شهر و کنار ساحل لذت میبرم. تا اینجا با افراد خوبی روبرو شدم.
امروز صبح تا ظهر سر کلاس معرفی بودیم و بعدازظهر رفتیم کفش و لباس خریدیم. از شنبه کلاسها بهطور رسمی شروع میشه و برنامه ها فشرده خواهد بود.
خوشحالم، چون میتونم از پشت تلفن، صدای شوق و رضایت مامان و بابا رو بشنوم و اطمینان دارم که بهترین کارو دارم انجام میدم.
حال من خوب است و امیدوارم تو هم روزهای خوبی رو در حال سپری کردن باشی.
صبح 26 نوامبر با Lene Marlin.
امروز همه چیز بوی نروژ رو میده. دریا شبیه دریای شمال (Northern Sea) شده و انگار یه چیزی ته قلبم میگه که دوباره به اروپا برمیگردم.
کریسمس نزدیکه و من آرزو میکنم کاش میتونستم دوباره اونجا بودم و از تک تک لحظاتی که برام مقدس بودن، لذت میبردم.
روزی دوباره به آلمان و نروژ و اسکاتلند برمیگردم و به تمام اون آرامش و رویاهای کودکانه ام که دنبالش هستم میرسم.
امروز طی اصراری که دکتر و بقیه دوستان داشتن، تصمیم گرفتم واحدم رو تغییر بدم و در کنار اونها باشم. احساس میکنم بیشتر میتونم با اونا راحت باشم و اوناهم احساس نمیکنن که من مغرور هستم و بقیه رو قبول ندارم. باید بیش از پیش، از حاشیه ها دوری کنم و تمرکزم رو روی درسا بذارم.
احترام به دیگران و علم باعث شده که در این مدت کوتاه، همه منو بشناسن و دوستان جدیدی را پیدا کنم. ادب ، اخلاق، نظم و علم همیشه باید جزو اصول زندگی یک فرد باشه.
خواب اجازه نوشتن بیشتر رو نمیده و سعی میکنم اگر فرصت بود روزای آینده بیشتر بنویسم.
بعضی وقتا از اینکه تو این سن تونستم تا این حد نرمال باشم و هر کاری رو به وقتش انجام بدم به خودم افتخار میکنم. راستش در این 2 سال گذشته نسبت به خودم اینقدر اعتماد نداشتم. میتونم بوی موفقیت رو احساس کنم و کم کم دارم به ورژن جدیدی از خودم تبدیل میشم و از آب و گل درمیام.
خوشحالم که از تغییر کردن نمیترسم و شوقم برای یادگیری و تجربه دنیای جدید درونم شعله میزنه. شک ندارم که علم جزو مهم ترین اولویتهای زندگیمه و میتونم با دانش نه چندان زیادی که دارم دیگران رو هم به سوی رشد سوق بدم.
امروز توی کلاس از طرف همه دوستای نه چندان آشنام تشویق شدم به اینکه چقدر تو زبان و ریاضیات مهارت دارم و قرار به این شد که از این به بعد در یادگیری کمکشون کنم. راستش بعد از مدتها احساس رضایت از خودم داشتم و تو قلبم به تمام اون روزایی که زحمت میکشیدم و مطالعه میکردم ،افتخار کردم.
احساس میکنم درست مثل آرمسترانگ دارم راه بزرگی رو ادامه میدم و این ماجراجویی آخر سر منو به جاهای بزرگتری میرسونه. به یاد آلمان دارم آهنگ آلمانی از Vanessa Mai گوش میدم و تو دلم آرزو میکنم که روزی دوباره به آلمان عزیزم برگردم و دوباره تو خیابونای برلین قدم بزنم و از اینکه اونجا هستم سپاس گذار یکتای هستی باشم.
درود بر علم و درود بر آگاهی و عقلانیت
صبح 23 نوامبر یک صبحی متفاوت برام بود. از ساعت 6 صبح رفتیم کنار ساحل ورزش کردیم و آرش مثل یه مربی پا به پای من میدوید. تمام این روزها برام درست مثل یه فیلمی میمونه که انگار خیلی وقت بود منتظر تماشاش بودم.
وقتی به این دوره ها و آینده شغلیم فکر میکنم، تلاش های آرمسترانگ درست روبروی چشام قرار میگیره. همه چی منظم و مرتبه و برنامه ریزی شده است و هیچی بهتر از این نمیشه.
درسته که قرار نیست مثل آرمسترانگ فضانورد بشم ولی این شرایط و خاص بودن شغلم باعث شده احساس کنم که دارم همون روزایی رو میگذرونم که آرمسترانگ اون سالها گذرونده بود.
این تمام اون چیزی بود که میخواستم و بیش از پیش به کاری که دارم انجام میدم اطمینان دارم و افتخار میکنم. و عالی تر از همه اینا اینکه پدر و مادرم از من راضی هستن و این برام کافیه.
هر جا اراده ای هست حتما راهی هم هست.
دلم برای تخت خوابم برای صدای بادی که به پنجره اتاقم میخورد و من را یاد آلمان می انداخت، تنگ شده است. دلم برای پنجره اتاقم که میتوانستم نور چراغ های دور دست را از آنجا ببینم و به یاد شبهای آرام اروپا بیوفتم تنگ شده است. برای تمام کتابهای کتابخانه ام و برای تمام آن لحظاتی که میتوانستم در تنهایی های خودم در مورد آینده ام رویاپردازی کنم و تصمیمات بزرگ بگیرم، دلتنگم.
برای تمام آن روزها دلتنگم.
I want to say thank you.
I know my blog is not up there among the best and brightest. I know you want a happier, more positive account in your feed.
.
Ever since I've moved to the South, I've tried to post less on Social media . I desperately wanted to share my thoughts, reflections and observations on life, yet, I didn't want to bore you with my long captions. But writing is what I do. It gives me a sense of relief, helps me to develop self-awareness.
As an Iranian, politics and activism are in my blood. Geopolitics, strategy, and understanding the future are my favourite topics.
.
Iran is going through a spasm. The situation is getting pretty heated in terms of the level of anger we have.
And I’ve kept reminding myself these past few days that I am a small part of a generation which is carrying the consequences of a war, a broken economy, and an Islamic revolution. I am that” force, responsible for change.
.
I found my voice through writing and I want to speak up in my own way. I am still hopeful, and I don’t want to keep mourning losses anymore. I want to stand up and make a change.
.
As long as my friends and family are living in Iran, as long as Persian blood is running through my veins, I am going to continue to be a supporter of my country, and a part of me will always fight for a better Iran.
.
I believe each one of the people we lost, sacrificed themselves for a greater cause. And I want to do "the best I can with this life to be of use”.
امروز برام روزی فراموش نشدنی بود، به یقین ایمان دارم که محبت قفلها رو باز میکنه. محبتی که امروز با پیدا کردن دوستان چینی ام در من ایجاد شد، وصف ناپذیر بود. چنان غرق صحبت با اونها بودم که متوجه گذر زمان نشدم و خیلی زود زمان جدا شدن فرا رسید. بی تردید لی و چین وی نصفی از وجود منو با خودشون بردن، تا زنده هستم هیچ وقت در آغوش گرفتن لحظه آخر را فراموش نمیکنم. اصفهان و شیراز برای من خاطرات لی و چین وی را تا همیشه به یادم خواهد انداخت. از صمیم قلبم برای هر دوی شما موفقیت و شادی و سلامتی را آرزومندم و امیدوارم بتونم دوباره خیلی زود ببینمتون. خیلی چیزها از شما یاد گرفتم و باعث افتخارم هست که دوستانی مثل شما دارم. محبت و انسانیت فراتر از مرزهاست و امیدوارم هیچ وقت محدودیت جغرافیایی برای هیچ کسی نباشه.
درباره این سایت