دوست عزیز و مهربانم ، من هم گاهی خسته می شوم! گاهی هم نه!
چه حکایت عجیبی است این زندگی. گاهی روزی که از صبح تا شب توی کتابخانه ام بی هدف چشم هایم میان کانال های خطوط به پیاده روی می روند و آس و پاس بر می گردند! هچی سرم نمی شود از متن فارسی و انگلیسی و آلمانی! تنها عبور خاکستری روز را بر تن شیشه خاک گرفته طبقه چهارم می بینم. روز با پرنده های دور در آسمان و مه های گاه و بی گاه. روز و شعاع بی جان آفتاب زمستانی که تلاش می کند از آن بالای بالا، که تنها ارقام ریاضی آنرا از برند، به تن شهر پل بزند در برابر چشم هایم که در پیاده روی خطوط کتاب ها در رفت و آمدند نسبتی غریب دارند، بعضی وقت ها!
بعضی وقت ها خسته ام! بعضی وقت هم نه!
خستگی در توالی و عادت ماه ها بزرگ و کوچک می شود. در دوری از آغوش مادرم و تحکم های پدرم، که از میانشان رگ برجسته محبت بیرون زده، بزرگ و پیر می شوم! و خستگی ها زود به زود به سراغم می آیم. در مرور اخبار متلاطم ایران، بهار مصادره شده و مجوز ی های آبرومندانه تر، مچاله می شوم و گاهی حتی مچالگی ام را از پنجره کتابخانه به پایین پرت می کنم! باد من را انقدر تاب می دهد تا دست آخر روی سبزه یخ زده یا توده ای برف که هنوز آب نشده ولو شوم! مچالگی ای با رطوبت ۸۰ درصد!
خسته ام، بعضی روزها!
بعضی روزها بی انکه شب بدی داشته باشم یا خواب بدی دیده باشم یا خبر بدی شنیده باشم، خسته ام!
جالب است که هر چقدر هم خسته باشم دوست ندارم خودم را با سنجاق قفلی به رخت خواب و زیر پتو وصل کنم! دوست دارم بروم از خانه بیرون. دوست دارم خودم را به طبقه چهارم کتابخانه برسانم. و دور شوم.و دور شوم! هر چقدر هم دور شوم دورتر از ایران نیست! دورتر از آغوش و گرمای خانواده نیست! دور تر از موقعیتی نیست که در میانه همه غریبه ای!
می گویند اگر ناراحتی اما صبح که بلند شوی هنوز دوست داشته باشی از خانه بیرون بروی نشانه خوبیست! نشانه اینکه هنوز افسرده نشده ای!
من افسرده نیستم. تنها خسته ام! آن هم گاهی.
باز هم برای تو مینویسم چون از پشت نوشته هایت میتوانم درد قلب نازیننت را با تمام وجودم حس کنم. نمیدانم چطور و چگونه میتوانم با کلمات ، برای اندکی که شده از درد این روزهایت کم کنم، میدانم این روزها برای همه سخت شده اما مهربان من ازت میخواهم هم چون گذشته از تلاش و امید دست نکشی و تا میتوانی روحیه خودت رو قوی کنی. این کم تری کاری ست که از دستم بر می آید و از این بایت سخت متاسفم.
جایی مطلبی را خواندم که احساس میکنم بهتر است همین جا برایت بازگو کنم :
هر وقت به اوج ناامیدی رسیدی، نزدیکترین رومهای که روی زمین افتاده بردار و این بار خیلی عمیقتر از هر بار به صفحه تسلیتها نگاهی بینداز!
صاحبان این چهرهها همه کسانی بودند که یک روز حسابی به سر و صورتشان رسیدهاند و بهترین لباسهایشان را پوشیدند و برای گرفتن چند قطعه عکس 4×3 به معروفترین آتلیههای عکاسی رفتند.
رفتند تا اعلام کنند وجودشان را در پای انواع تصدیقها، کارتها، گواهیها و گزینشها، تا سندی برای اعلام وجود داشته باشند.
اما در آن لحظه که دوربین عکاسی روی چهرههای ژست گرفته آنها فلاش زده، کجا فکر میکردند که همین عکس، البته مُزَین به یک نوار سیاه رنگ، اعلام آخرین حضور آنها بر صفحه زندههاست. اما تو زندهای، من زندهام، ما زندهایم، هنوز هم دمای بدن ما ٣٧درجه است.
هنوز هم قلب ما میتپد.
هنوز هم این مهلت را داریم که بخندیم و تا گرفتن آخرین عکس، شاید هنوز هم ما فرصت داریم.
پس لطفا زندگی کن. و از زندگی لذت ببر
این تنها چیزی بود که بعد از خواندن نوشته هایت میخواستم برایت بگویم و این کمترین کاریه که میتوانم بکنم تا اندکی از غصه های امروزت کم کنم.
از صمیم قلب و با تمام وجود برایت شادی و امید و موفقیتهای بزرگ و سلامتی را آرزومندم.
با کمال احترام Gurbetchi
درباره این سایت